سکوت

من سکوت خویش را گم کرده ام .

لاجرم در این هیاهو گم شدم .

من که خود افسانه میپرداختم ,

عاقبت افسانه مردم شدم !

ای سکوت ای مادر فریادها

ساز جانم از تو پر آوازه بود .

تا در آغوش تو راهی داشتم ,

چون شراب کهنه شعرم تازه بود .

در پناهت برگ و بار من شکفت ,

تو مرا بردی به شهر یادها ,

من ندیدم خوشتر از جادوی تو ,

ای سکوت ای مادر فریادها 

گم شدم در این هیاهو گم شدم ,

تو کجایی تا بگیری داد من ؟

گر سکوت خویش را میداشتم ,

زندگی پر بود از فریاد من !

فریدون مشیری



شعر زیبا

بلبلی از جلوه ی گل بی قرار

گشت طربناک بفصل بهار

در چمن آمد غزلی نغز خواند

رقص کنان بال و پری برفشاند

بیخود از این سوی بدانسو پرید

تا که بشاخ گل سرخ آرمید

پهلوی جانان چو بیفکند رخت

مورچه‌ای دید بپای درخت

با همه هیچی، همه تدبیر و کار

با همه خردی، قدمش استوار

ز انده ایام نگردد زبون

رایت سعیش نشود واژگون

قصه نراند ز بتان چمن

پا ننهد جز بره خویشتن

مرغک دلداده بعجب و غرور

کرد یکی لحظه تماشای مور

خنده کنان گفت که ای بیخبر

مور ندیدم چو تو کوته نظر

روز نشاط است، گه کار نیست

وقت غم و توشهٔ انبار نیست

همرهی طالع فیروزبین

دولت جان پرور نوروز بین

هان مکش این زحمت و مشکن کمر

هین بنشین، می‌شنو و می‌نگر

نغمهٔ مرغان سحرخیز را

معجزهٔ ابر گهرریز را

مور بدو گفت بدینسان جواب

غافلی، ای عاشق بیصبر و تاب


پروین اعتصامی 

زندگینامه پروین اعتصامی : wikichejoor

برگ ریزان

شنیدستم که وقت برگریزان

شد از باد خزان، برگی گریزان

میان شاخه‌ها خود را نهان داشت

رخ از تقدیر، پنهان چون توان داشت

بخود گفتا کازین شاخ تنومند

قضایم هیچگه نتواند افکند

سموم فتنه کرد آهنگ تاراج

ز تنها سر، ز سرها دور شد تاج

قبای سرخ گل دادند بر باد

ز مرغان چمن برخاست فریاد

ز بن برکند گردون بس درختان

سیه گشت اختر بس نیکبختان

به یغما رفت گیتی را جوانی

کرا بود این سعادت جاودانی

ز نرگس دل، ز نسرین سر شکستند

ز قمری پا، ز بلبل پر شکستند

برفت از روی رونق بوستان را

چه دولت بی گلستان باغبان را

ز جانسوز اخگری برخاست دودی

نه تاری ماند زان دیبا، نه پودی

بخود هر شاخه‌ای لرزید ناگاه

فتاد آن برگ مسکین بر سر راه

از آن افتادن بیگه، برآشفت

نهان با شاخک پژمان چنین گفت

که پروردی مرا روزی در آغوش

بروز سختیم کردی فراموش

نشاندی شاد چون طفلان بمهدم

زمانی شیردادی، گاه شهدم

بخاک افتادنم روزی چرا بود

نه آخر دایه‌ام باد صبا بود

هنوز از شکر نیکیهات شادم

چرا بی موجبی دادی به بادم

هنرهای تو نیرومندیم داد

ره و رسم خوشت، خورسندیم داد

گمان میکردم ای یار دلارای

که از سعی تو باشم پای بر جای

چرا پژمرده گشت این چهر شاداب

چه شد کز من گرفتی رونق و آب

بیاد رنج روز تنگدستی

خوشست از زیردستان سرپرستی

نمودی همسر خوبان با غم

ز طیب گل، بیاکندی دماغم

کنون بگسستیم پیوند یاری

ز خورشید و ز باران بهاری

دمی کاز باد فروردین شکفتم

بدامان تو روزی چند خفتم

نسیمی دلکشم آهسته بنشاند

مرا بر تن، حریر سبز پوشاند

من آنگه خرم و فیروز بودم

نخستین مژدهٔ نوروز بودم

نویدی داد هر مرغی ز کارم

گهرها کرد هر ابری نثارم

گرفتم داشتم فرخنده نامی

چه حاصل، زیستم صبحی و شامی

بگفتا بس نماند برگ بر شاخ

حوادث را بود سر پنجه گستاخ

چو شاهین قضا را تیز شد چنگ

نه از صلحت رسد سودی نه از چنگ

چو ماند شبرو ایام بیدار

نه مست اندر امان باشد، نه هشیار

جهان را هر دم آئینی و رائی است

چمن را هم سموم و هم صبائی است

ترا از شاخکی کوته فکندند

ولیک از بس درختان ریشه کندند

تو از تیر سپهر ار باختی رنگ

مرا نیز افکند دست جهان سنگ

نخواهد ماند کس دائم بیک حال

گل پارین نخواهد رست امسال

ندارد عهد گیتی استواری

چه خواهی کرد غیر از سازگاری

ستمکاری، نخست آئین گرگست

چه داند بره کوچک یا بزرگست

تو همچون نقطه، درمانی درین کار

که چون میگردد این فیروزه پرگار

نه تنها بر تو زد گردون شبیخون

مرا نیز از دل و دامن چکد خون

جهانی سوخت ز اسیب تگرگی

چه غم کاز شاخکی افتاد برگی

چو تیغ مهرگانی بر ستیزد

ز شاخ و برگ، خون ناب ریزد

بساط باغ را بی گل صفا نیست

تو برگی، برگ را چندان بها نیست

چو گل یکهفته ماند و لاله یکروز

نزیبد چون توئی را ناله و سوز

چو آن گنجینه گلشن را شد از دست

چه غم گر برگ خشکی نیست یا هست

مرا از خویشتن برتر مپندار

تو بشکستی، مرا بشکست بازار

کجا گردن فرازد شاخساری

که بر سر نیستش برگی و باری

نماند بر بلندی هیچ خودخواه

درافتد چون تو روزی بر گذرگاه

پروین اعتصامی


زندگینامه اعتصامی: wikichejoor


معبود

بر هر جائیکه سرنهم مسجود او است
در شش جهت و برون شش، معبود اوست
باغ و گل و بلبل و سماع و شاهد
این جمله بهانه و همه مقصود اوست

"مولانا"


برای مطالب بیشتر اینجا کلیک کنید....

زندگی

زندگی باید کرد
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه با سوسوی امیدی کم رنگ
زندگی باید کرد
گاه با غزلی از احساس
گاه با خوشه ای از عطر گل یاس
زندگی باید کرد
گاه با ناب ترین شعر زمان
گاه با ساده ترین قصه یک انسان
زندگی باید کرد
گاه با سایه ابری سرگردان
گاه با هاله ای از سوز پنهان
گاه باید رویید
از پس آن باران
گاه باید خندید
بر غمی بی پایان
لحظه هایت بی غم
روزگارت آرام

"سهراب سپهری"



برای خواندن مطالب بیشتر در اینجا کلیک کنید.....